• قهرمان 66 و 67: مبارز تسلیم‌ناپذیر، قهرمان جارو به‌ دست، و پایان
    Dec 26 2021
    قهرمان شصت‌وششم، مبارز تسلیم‌ناپذیر: چند سال پیش توی یه هتل تو اورلاندو شیفتِ شب بودم؛ از اون هتلای درب و داغون و ارزون. اونجا کار می‌کردم و همونجا هم زندگی می‌کردیم. قهرمان شصت‌وهفتم، قهرمان جارو به‌ دست: بیست و یک سالم بود که فیلیپین رو ترک کردم. پدرم تازه فوت کرده بود و ما یه خانواده‌ بزرگ بودیم، ولی هیشکی نبود که خرج ما رو بده. تو شهرمون هم کار پیدا نمی‌شد، به همین خاطر مجبور شدم برای کار کشورم رو ترک کنم. خداحافظی و پایان.
    Show More Show Less
    9 mins
  • قهرمان 64 و 65: دانشجوی هاروارد و جوانا در طهران
    Dec 19 2021
    قهرمان شصت‌وچهارم، دانشجوی هاروارد: محله‌ ما نزدیک دانشگاه هاروارد بود. نوجوون که بودم تو میدون هاروارد اسکیت‌برد سواری می‌کردم. ولی هیچ‌وقت حس نکردم به اون‌جا تعلق دارم. چون تو خانواده‌ من به تحصیلات اهمیتی نمی‌دادن. قهرمان شصت‌وپنجم، جوانا در طهران: وقتی ۱۹ سالم بود کنکور دادم. می‌خواستم وارد رشته‌ مهندسی بشم، ولی بلافاصله بعد از امتحان فهمیده بودم که قبول نمی‌شم. وقتی جوابا اومد، حمله‌ اضطراب بهم دست داد و کنترل خودمو از دست دادم.
    Show More Show Less
    8 mins
  • قهرمان 62 و 63: بابای من و برادرم و تریسی
    Dec 12 2021
    قهرمان شصت‌ودوم، بابای من و برادرم: از زمانی که یادم میاد خانواده‌ من این بوده: من، پدرم و برادرم. ما می‌دونستیم که بابا، پدرِ واقعی برادرم نیست ولی درموردش حرف نمی‌زدیم، حتی بهش فکرم نمی‌کردیم.
    قهرمان شصت‌وسوم، مادرم و تریسی: قبل از فوتش به بابا گفت که دلش می‌خواد بابا دوباره عاشق بشه. گفت: «من یه زن خیلی خوب برات پیدا می‌کنم. کسی که دخترامو دوست داشته باشه، و مهمتر از اون، اهل برف باشه.»
    Show More Show Less
    8 mins
  • قهرمان 58، 59، 60، 61: پناه‌جویان و قهرمانان در یونان
    Dec 5 2021
    قهرمان پنجاه‌وهشتم، پناه‌جوی فداکار: خیلی از ما وقتی قایقو دیدیم می‌خواستیم برگردیم، ولی قاچاقچی گفت اگه منصرف بشیم پولمونو برنمی‌گردونه. اینه که چاره‌ای جز ادامه‌ سفر نداشتیم. قهرمان پنجاه‌ونهم، نانوای لبنانی در یونان: پدرم کشاورز بود و ما هشت تا بچه بودیم. هیچ‌وقت به اندازه‌ کافی غذا نداشتیم، به همین خاطر پونزده سالم که بود رفتم استرالیا. چهل روز با قایق تو راه بودیم. قهرمان شصتم، مهندس نپالی: من تو نپال، مهندس عمران بودم و روی پروژه‌های دولتی کار می‌کردم، اما یه روز متوجه شدم که اگه می‌خوام بهترین استفاده رو از توانایی‌هام بکنم، راهش پروژه‌های دولتی نیست. قهرمان شصت‌ویکم، پدر استراتیس: ما به صورت داوطلبانه، یه محوطه‌ استراحت کنار جاده درست کردیم تا به پناهنده‌ها ساندویچ، آبمیوه و آب بدیم.
    Show More Show Less
    9 mins
  • قهرمان 55، 56 و 57: پدرهای قهرمان
    Nov 28 2021
    قهرمان پنجاه‌و‌پنجم؛ پدر، همبازی، بااراده: وقتی بچه‌دار شدیم، احساس کردم فرصت جوونی‌کردن رو از دست دادم. این بود که آخر هفته‌ها می‌رفتم بیرون و تا دیروقت خوش می‌گذروندم. قهرمان پنجاه‌وششم؛ پدر، پزشک، طرفدار: وقتی بچه بودم خیلی دوست داشتم برم مطب بابا. بابا روپوش سفید می‌پوشید و چارت پزشکی دستش می‌گرفت و مردم برای قدردانی، کیسه‌های بادوم و پیاز میاوردن و ازش تشکر می‌کردن و بابا مرتب می‌گفت: خواهش می‌کنم، کاری نکردم. قهرمان پنجاه‌وهفتم؛ پدر، عاشق، کارفرما، رفیق، بخشنده: تا حالا ندیدم این مرد کتاب بخونه. یه بار کارنامه‌ دبیرستانشو دیدم و تنها درسی که توش نمره‌ خوب گرفته بود ورزش بود.
    Show More Show Less
    10 mins
  • قهرمان 53 و 54: ماری و اریک
    Nov 14 2021
    قهرمان پنجاه‌و‌سوم، ماری، فرشته‌ نجات: آدم انتظار یه دونه رو داره و بر همون اساس برنامه‌ریزی می‌کنه. بنابراین، وقتی فهمیدیم قراره دوقلو داشته باشیم حسابی شوکه شدیم. قهرمان پنجاه‌ودوم، اریک: درست مثل صحنه‌های کلیشه‌ای فیلم‌ها، ما رو ترک کرد. با هم رفته بودیم رختشویی، بابا ماشینو برداشت که بره برامون ناهار بگیره و هرگز برنگشت.
    Show More Show Less
    7 mins
  • قهرمان 51 و 52: همیشه همراه و دوستِ دومتریِ من
    Oct 31 2021
    قهرمان پنجاه‌و‌یکم، همیشه همراه: تشخیص دکترا «اختلال گُنگی انتخابی» بود. من در حضور آدمای دیگه آن‌قدر دچار اضطراب می‌شدم که از نظر فیزیکی قادر به حرف زدن نبودم. قهرمان پنجاه‌ودوم، دوستِ دومتریِ من: پدرم، با وجود دو متر قد و هیکل بزرگ، خیلی آدم مهربون و ملایمیه. موزیک خیلی دوست داره و یادم نمیاد تا حالا داد زده باشه.
    Show More Show Less
    8 mins
  • قهرمان 48، 49 و 50: زندانی، مأموران پلیس برلین و افشاکننده‌ حقایق
    Oct 24 2021
    قهرمان چهل‌وهشتم، زندانی زندان فدرال: من اینجا تو زندان کلی برنامه سازمان‌دهی کرده‌ام. یکی از کلاسایی که ترتیب دادم اسمش اینه: والدینِ خلاق. قهرمان چهل‌ونهم، مأموران پلیس برلین: ما پلیسیم. چند سال پیش داشتیم واحد کلانتری‌مونو تمیز می‌کردیم که یه جعبه‌ی قدیمی بزرگ پیدا کردیم. قهرمان پنجاهم، افشاکننده‌ حقایق: اون زمان که پسرم آدیتیا به دنیا اومد، اینجا تو هند یه سریال تلویزیونی پخش می‌شد که خیلی محبوب بود. اسم شخصیت اصلی سریال، لرد راما بود. لرد راما افشاکننده‌ حقایق بود.
    Show More Show Less
    9 mins